مکعب سفيد

رامين گرفتار
rgereftar@yahoo.com

خرس همچنان از پشت سرمی آمد. جرات دويدن نداشتم. در حال بالا رفتن از تپه غريد: يه کم آهسته تر. هميشه موقع بالا رفتن از تپه خندم می گيره.
خستگی در جانم دويده بود. موهايم دسته دسته سفيد می شدند و بار ناکامی ها و حماقت های گذشته بر گرده ام سنگين بود.از همه بدتر اينکه يک خرس سخنگو تعقيبم می کرد.عاقبت به قله رسيدم و زمين مسطح پوشيده از چمن زير پايم پهن شد.در سمتی که علفها بيشتر قد کشيده بودند احجام سفيد مکعب شکل و کج و معوجی توجهم را جلب کرد. يکی را برداشتم و معاينه کردم. همينکه فشارش دادم خرد شد و به زمين ريخت. خرس نفس زنان خودش را رساند و با خوشحالی فرياد زد: خدای من تخم مرغ !
- تخم مرغ نيستن
- چه فرقی می کنه از نظر من همه پرنده ها مرغن .
- اصلا تخم هيچ پرنده ای نيستن. فقط فرشته های افسرده ان که از بس خوبی نکردن پوک شدن .
-ممکنه منم يه روز پوک بشم ؟
- تو فقط يه خرسی
- آره اما کسی رو پيدا نکردم که بهش خوبی کنم. همه از من فرار می کنن. مجال نمی دن.
- ...
ده دقيقه بعد دوست صميمی شده بوديم. آدرسش را گرفتم تا گاهی لطف کنم به ديدنش بروم و مجال خوبی به او بدهم.
صدای آشنائی از سمت شمال مرا خواند.خوب که نگاه کردم آدلا را شناختم. در استپی در سرزمين آن سوی آبها ايستاده بود و برايم دست تکان می داد. نمی دانم چند روز طول کشيد اما همه راه را يک نفس طی کردم. ديگر خسته نبودم.مه رقيقی بر فضا مسلط بود و قطرات بسيار ريز باران ( يا مه ؟ ) روی پوست صورتم چه با طراوت می نشست.در سکوت مطلق ومه می توانستم کوچکترين صدا را به آسانی بشنوم. گاه و بيگاه سوسکهای کوچک معصومی که هن و هن کنان گلوله های کوچک پهن را می غلطانيدند باديدنم می ايستادند سلامی می دادند نفسی تازه می کردند و باز براه می افتادند. آدلا روی گل های وحشی ريز خم شده بود و با وسواس از آنها می چيد. گلها آبی بودند. نه آبی معمولی . رنگی شبيه رنگ زمينه وبلاگ
خط سوم اما کمی تيره تر. بی آنکه سربرگرداند حضورم را با لبخندی دريافت . با تانی به طرفش گام برداشتم. می خواستم فرصت بيشتری برای تماشای اين تابلوی شگفت انگيز داشته باشم. درختچه ها در اطراف خودشان را به نديدن زدند.اما گوشهايشان را ديدم که تيز شدند. پروانه هم بود . داشت در گوش گل چيزی زمزمه می کرد. همينکه ديد نگاهش می کنم با لبخند معنی داری سرش را برايم تکان داد بعد بال زد و دور شد.آدلا مو های مشکی براقش را با دست کنار زد و دسته گلی را که چيده بود به طرفم گرفت : قشنگه نه ؟
نپرسيد اين همه سال کجا بودی . نخواست بداند زخم های صورتم از چيست . يا گروه سه نفره وسف سرانجامش به کجا کشيد. حتی حال هديه را هم که آن همه برايش عزيز بود و يک شب تا صبح بيدار مانده بود تا در نوشتن مشق های عقب افتاده کمکش کند نپرسيد. من هم چيزی نگفتم . فقط در سکوت حرکاتش را با نگاه دنبال کردم . نمی خواستم اين لحظه را با خاطرات مغموم خراب کنم . دنيای واقعی پشت سرم بود. کهنه متروک و فراموش شده. حتی خاکسترش را هم باد برده بود. رضا ديگر وجود نداشت که سرم را بين دستهايش بگيرد و در گوشم زمزمه کند : - پسر آخه تو کی می خوای بزرگ بشی. اين که ديگه شوخی نيست. - يا اينکه در بازی شطرنج دور سوم را تقلب کند و عمدا به من ببازد. شنيدم شبها در سلولش گريه می کرد. مرا لو داده بود. اما بخشيدمش . من هم بودم همين کار را می کردم. همه همين کار را می کنند. حالا ديگر نبود تا ببيند چگونه بزرگ شدم و چگونه مشکلات هم با من بزرگ شدند. نمی خواستم اينها را به ياد بياورم. حتی از ياد آوری آن روزهای تبدار عجول با نسرين هم چندشم می شد که فصل به فصل مثل شاهنامه ورق می زدم و می خواندمش . تا روزی که چمدانش را بست و گفت : هميشه برنده کسی است که اول پشت می کند. خواستم بگويم چينی غرورت را از ويرانه های خاموشم برگير که ندائی برای شکستنش کافی است . اما نگفتم . فقط مثل يک قطره اشک ازچشمم افتاد. نمی خواستم . اما همه اينها را به خاطر آوردم.همانطور آن روز سرد زمستانی را که با آدلا قايم باشک بازی می کرديم. بار آخر در زيرزمين پيدايش کردم. اما مثل هر بار از جا نپريد . جيغ نکشيد. فقط صاف ايستاده بود و گريه می کرد. امتداد نگاهش را دنبال کردم و آن بچه گربه زرد لاغر که از سرما خشک شده بود و نفس های آخرش را می کشيد. گاهی چشمانش باز می شد . سرش را بی رمق بلند می کرد و ناله نحيفی سر می داد.هق هق زنان پرسيده بود : داره می ميره نه ؟ .... صدايم را کلفت کرده بودم که : هه ! اين فقط يه بچه گربه است. زودتر بميره بهتره. کلام آخر را فرو خورده بودم تا به لرزش صدايم پی نبرد. خودم را با خرت و پرت ها مشغول کرده بودم تا هيجانم را نفهمد. از زير زمين خارج شده بودم تا اشکهايم را نبيند.
آدلا روی صخره ای نشست . چمنزار و درختچه ها محو شدند و ساحل پديدار شد. امواج خستگی ناپذير با فواصل نامنظم خيز بر می داشتند و جريان کف آلود شان را به صخره می کوبيدند. عقب می نشستند و دوباره...صد باره . چند سال بود که اينکار را می کردند ؟ چند صد سال ؟ صخره در اثر ضربات مداوم ذره ذره شکمش سائيده شده و گود رفته بود. رو به دريا فرياد کشيدم : آهای چکار می کنيد ؟ آن پشت چيزی نيست . دارم می بينم که چيزی نيست . اما فريادم در خروش سهمگين امواج گم شد. آدلا گفت : خودتو خسته نکن . اونا همون هيچ رو می خوان .
چنانکه گوئی عزيزی را به تازگی به خاک سپرده است گل هائی را که چيده بود تک تک جدا می کرد و به طرف آبهای بی انتها پرت می کرد. مدتی کنارش نشستم و ناظر هجوم بی امان امواج تازه نفس شدم . همهمه ای از دور به گوشم رسيد. گروه کوچکی از بوميان آمريکای لاتين پايکوبان به سمت ما می آمدند. مرد سيه چرده گيتار می نواخت و بقيه می خواندند. خرس هم همراهشان بود . با ديدنش خوشحال شدم . خودش را به من رساند و پرسيد : گزارش کارشناس ناحيه بدستتون رسيد ؟
- چی !!؟
- گزارش ارزيابی آقای همدانی رو می گم. دو هفته پيش برای بازديد اومدن .
چهره خرس رنگ باخت و صورت فربه و پوست تيره رنگ مردی که ته ريش سفيدی آن را پوشانيده بود مرا به اتاق کارم بازگردانيد.
- من گزارشی نديدم .
- نه !؟ ... حالا چکار بايد کرد ؟.. به استانداری نامه نوشته ايم. هزينه پرسنل و مکان هم از ما. حق همکاری شما هم محفوظه . سال ديگه اگه بالا هم بپريد بهتون جا نمی ديم ها ؟
نگاهم را بلند کردم و توی صورتش کوبيدم . تهديدش مثل مکعب های سفيد کج و معوج در هوا خرد شد و ريخت کف اتاق .
- يعنی .... اون موقع ديگه جا نداريم ....که بهتون بديم .
قول مساعدت دادم و حرکتی کردم که يعنی جلسه تمام . از در که خارج شد برگه های بهم ريخته آمار و ارقام و نمودارهای ساختگی را از روی ميز جمع کردم و انداختم در سبد زباله.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30671< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي